مرکّب از: بی + فرمان، آن که محکوم کسی نشود. (آنندراج)، آن که مطیع هیچگونه حکم و فرمانی نباشد. مقابل بفرمان. (ناظم الاطباء)، نافرمان. پریشان رو. خلیع. خودسر. (یادداشت مؤلف)، عصی . (زمخشری)، فاحش. فاحشه. (مهذب الاسماء)، عاصی. (تفلیسی) : حرون، اسب بی فرمان. (زمخشری) : نه بفرمان من است این دل معشوقه پرست همه فرمان من از این دل بی فرمان است. میرمعزی. روی اگر گویم بمن بنمای ننماید بمن وای من وای آنکه چون من یار بی فرمان گرفت. سوزنی.
مُرَکَّب اَز: بی + فرمان، آن که محکوم کسی نشود. (آنندراج)، آن که مطیع هیچگونه حکم و فرمانی نباشد. مقابل بفرمان. (ناظم الاطباء)، نافرمان. پریشان رو. خلیع. خودسر. (یادداشت مؤلف)، عَصی ْ. (زمخشری)، فاحش. فاحشه. (مهذب الاسماء)، عاصی. (تفلیسی) : حرون، اسب بی فرمان. (زمخشری) : نه بفرمان من است این دل معشوقه پرست همه فرمان من از این دل بی فرمان است. میرمعزی. روی اگر گویم بمن بنمای ننماید بمن وای من وای آنکه چون من یار بی فرمان گرفت. سوزنی.
مرکّب از: بی + درمان، بدون درمان. بی علاج و لادوا. (آنندراج)، بی چاره و لاعلاج. (ناظم الاطباء)، بیچاره. غیرقابل علاج: درد بیدرمان، علاج ناشدنی. مرضی لاعلاج. (یادداشت مؤلف)، درمان ناپذیر. و رجوع به درمان شود: وگر ز درد بترسی حسد مکن که حکیم مثل زند که حسد هست درد بی درمان. عنصری. موجب خاموشی من درد بی درمان و هجر بی پایان تست. (سندبادنامه ص 74)، درد بی درمان و محنت بی پایان بر دل و جان مستولی شده. (سندبادنامه ص 188)، دل خاقانی از تو نامزد شد بهر دردی که بی درمان می آید. خاقانی. علاج درد بی درمان ندانست غم خود را سر و سامان ندانست. نظامی. ای زبان هم گنج بی پایان تویی ای زبان هم درد بیدرمان تویی. مولوی. گهی بر درد بی درمان بگریم گهی بر حال بیسامان بخندم. سعدی
مُرَکَّب اَز: بی + درمان، بدون درمان. بی علاج و لادوا. (آنندراج)، بی چاره و لاعلاج. (ناظم الاطباء)، بیچاره. غیرقابل علاج: درد بیدرمان، علاج ناشدنی. مرضی لاعلاج. (یادداشت مؤلف)، درمان ناپذیر. و رجوع به درمان شود: وگر ز درد بترسی حسد مکن که حکیم مثل زند که حسد هست درد بی درمان. عنصری. موجب خاموشی من درد بی درمان و هجر بی پایان تست. (سندبادنامه ص 74)، درد بی درمان و محنت بی پایان بر دل و جان مستولی شده. (سندبادنامه ص 188)، دل خاقانی از تو نامزد شد بهر دردی که بی درمان می آید. خاقانی. علاج درد بی درمان ندانست غم خود را سر و سامان ندانست. نظامی. ای زبان هم گنج بی پایان تویی ای زبان هم درد بیدرمان تویی. مولوی. گهی بر درد بی درمان بگریم گهی بر حال بیسامان بخندم. سعدی